هر روز یک گناه تازه که به اسم جوانی تمام می شود
بگو ! از هر چه که دلتنگ ات کرده ، کسی هست که می شنود . از گناهانت نترس ! خجالت ندارد ! وقتی که می آفریدت می دانست که جفاکاری ! فرشته هایش هم می دانستند . می گفتند این خلیفه الهی است که روی زمین فساد وخونریزی می کند ؟
ولی او می دانست که چیز دیگری هم در تو هست که فرشته ها حتی به ذهنشان هم خطور نمی کند .
لب بگشا ! صدایش بزن ! اگر جوابی نیامد آنوقت ناسپاسی کن . می سوزم . وجودم شعله می کشد . بوی عجیبی از تنم برخاسته .چه بوی بدی ! من چه کرده ام که چنین متعفن گشته ام .
من فراموشکارم ! انسانم ، نادانم ، خدایا اسمش را چه بگذارم ؟ جوانی می کنم.
هرروز یک گناه تازه از من سر می زند و به اسم جوانی تمامش می کنم . نمی دانم تقصیر کیست ؟
من یا جوانی؟ شاید تقصیر آنهاست که کنارشان بودم ، کنارشان نشستم ، برخاستم ، همراهشان نماز خواندم ، ولی آیا تورا ستایش می کردم ؟!
از گناهکار بودن شرمنده ام . می خواهم صدایت را بشنوم . مدت هاست که گوش جانم را به شنیدن چیزهایی عادت داده ام که وقتی فکر می کنم می بینم ارزشش را نداشته .می ترسم از روزهایی که شیطان وجودم را می پرستم . می ترسم از نمازهای واجبی که به تکرار بر قامتم نشست . از خودم می ترسم .
هنوز عاشق تو نیستم . پاگیر لطفت هستم، ولی عاشق نه . می دانم اگر عاشق تو بودم ، خیلی چیزها برایم بی معنی بود .
خدای من تا کی برای خطاهای بی شمارم از تو بخشش بخواهم . مرا بسوزان و خاکسترم را به باد بسپار تا دوباره به خاک بنشینم و تو با دست های مهرت گل وجودم را از نو بساز . اما این بار روی سر در قلبم بنویس :
ورود غیر خدا ممنوع ! ممنوع !
سراج(یکشنبه 86 شهریور 25 ساعت 4:23 عصر )
دیدگاههای دیگران () |